سعدى به صورت ناشناس در شهر کاشغر

در سالى که محمد خوارزمشاه (ششمین شاه خوارزمیان که از سال 596 تا 617 ه . ق که بر خوارزم تا سواحل دریاى عمان ، فرمانروایى داشتند ) با فرمانروایان سرزمین ((ختا)) (بخش شمالى چین و ترکمنستان شرقى ) صلح کرد، در سفرى به کاشغر(361) وارد مسجد جامع کاشغر شدم ، پسرى موزون و زیبا را در آنجا دیدم که به خواندن علم نحو و ادبیات عرب ، اشتغال دارد، او بقدرى قامت و زیباروى بود که درباره همانند او گویند:

معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت

 

جفا و عتاب و ستمگرى آموخت

 

من آدمى به چنین شکل و خوى و قد و روش

 

ندیده ام مگر این شیوه از پرى آموخت (362)

او کتاب نحو زمخشرى (استاد معروف علم نحو) را در دست داشت و از آن مى خواند که :
ضرب زید عمروا
به او گفتم :
((اى پسر! سرزمین خوارزم با سرزمین ختا صلح کردند، ولى زید و عمرو، همچنان در جنگ و ستیزند. از سخنم خندید و پرسید: اهل کجا هستى ؟
گفتم : از اهالى شیراز هستم .
پرسید: از گفتار سعدى چه مى دانى ؟
دو شعر عربى خواندم ، گفت : بیشتر اشعار سعدى فارسى است ، اگر از اشعار فارسى او بگویى به فهم نزدیکتر است ، کلم الناس على قدر عقولهم
((با انسانها به اندازه درکشان سخن بگو. )) گفتم :

طبع تو را تا هوس نحو کرد

 

صورت صبر از دل ما محو کرد

 

اى دل عشاق به دام تو صید

 

ما به تو مشغول تو با عمرو و زید

بامداد به قصد سفر از کاشغر بیرون آمدم ، به آن طلبه جوان گفته بودم : ((فلان کس سعدى است .)) او با شتاب نزد من آمد و به من مهربانى شایان کرد و تاسف خورد و گفت : ((چرا در این مدتى که اینجا بودى ، خود را معرفى نکردى ، تا با بستن کمر همت ، شکرانه خدمت به بزرگان را بجا آورم . ))
گفتم : با وجود تو، روا نباشد که من خود را معرفى کنم که :
((منم ))
گفت :
((چه مى شود که مدتى در این سرزمین بمانى تا از محضرت استفاده کنیم ؟ ))
گفتم : به حکم این حکایت نمى توانم و آن حکایت این است :

بزرگى دیدم اندر کوهسارى

 

قناعت کرده از دنیا به غارى

 

چرا گفتم : به شهر اندر نیایى

 

که بارى ، بندى از دل برگشایى (363)

 

بگفت : آنجا پریرویان نغزند

 

چو گل بسیار شد پیلان بلغزند

این را گفتم و سر روى هم را بوسیدیم و از همدیگر، وداع نمودیم ولى :

بوسه دادن به روى دوست چه سود؟

 

هم در این لحظه کردنش به درود

 

سیب گویى وداع بستان کرد

 

روى از این نیمه سرخ ، و زان سو زرد

اگر در روز وداع ، از روى تاسف نمردم ، نپندارید که انصاف را از دوستى ، رعایت کرده ام .

آب گوارا از زیبایى دل آرا

به خاطر دارم ، در دوران جوانى از محلى مى گذشتم ، تیرماه بود و هوا بسیار گرم ، به طورى که داغى آن ، دهان را مى خشکانید و باد داغش مغز استخوان را مى جوشانید، به حکم ناتوانى آدمى ، نتوانستم در برابر تابش ‍ آفتاب نیم روز طاقت بیاورم ، به سایه دیوارى پناه بردم و در انتظار آن بودم که کسى به سراغم آید، و با آب سردى ، داغى هواى گرم تابستان را از من بزداید، ناگاه دیدم در میان تاریکى دالان خانه اى به نور جمال زیبارویى روشن شد. آن زیباروى بقدرى خوشروى بود که بیان از وصف زیبایى او ناتوان است ، همانند آنکه در دل شب تاریک چهره صبح روشن آشکار شود، یا آب زندگى جاوید، از تاریکیها، رخ نشان دهد، دیدم در دست او ظرف آب برف و خنک است که شکر در آن ریخته اند، و شربتى گوارا از چکیده گیاهان خوشبو، آمیخته با گلاب پرعطر، یا آمیخته به چکیده چند قطره از گل رویش بر آن درست کرده اند، به هر حال آن نوشابه شیرین و گوارا را از دست زیبایش گرفتم و نوشیدم و زندگى را از تو یافتم .

خرم آن فرخنده طالع را که چشم

 

بر چنین روى اوفتد هر بامداد

 

مست بیدار گردد نیم شب

 

مست ساقى روز محشر بامداد(360)

 

تقاضاى مجدد شاه براى دیدار یوسف

پیغام یوسف سبب شد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصرى و همسر عزیز تحقیق و بررسى کند و این کند و کاو موجب شد تا پادشاه اشتیاق بیشترى به دیدار یوسف پیدا کرده و تصمیم بگیرد او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرا خود انتخاب نموده و در کارهاى مهم مملکتى از عقل و درایت و کاردانى وى استفاده کند، از این رو براى بار دوم فرستاده مخصوص خود را با دستورى ویژه براى آوردن یوسف به زندان فرستاد. قرآن کریم متن دستور شاه مصر را این گونه نقل مى کند:

ادامه مطلب ...