معنى عشق و ایثار

 

جوانى پاکباز و پاکنهادى ، با دوست خود، سوار بر کشتى کوچکى در دریاى بزرگ سیر مى کردند، ناگاه امواج سهمگین دریا، آن کشتى کوچک را احاطه کرد به طورى که آن دو دوست به گردابى افتادند و در حال غرق شدن بودند، کشتیبان با چابکى و شناورى به سراغ آنها رفت ،، دستشان را بگیرد و نجاتشان دهد، وقتى که خواست دست آن جوان پاکباز زا بگیرد و نجات دهد، او در آن حال گفت : ((مرا رها کن دوستم را بگیر و او را نجات بده !))
در همین حال موج دریا به آن پاکباز امان نداد، او را فراگرفت ، او در حال جان دادن مى گفت :
((داستان عشق را از آن یاوه کار تهى مغز نیاموز که هنگام دشوارى ، یار خود را فراموش کند.))

چو ملاح (370) آمدش تا دست گیرد

 

مبادا کاندر آن حالت بمیرد

 

همى گفت از میان موج و تشویر (371)

 

مرا بگذار و دست یار من گیر

 

در این گفتن جهان بر وى بر آشفت

 

شنیدندش که جان مى داد و مى گفت :

 

حدیث عشق از آن بطال (372) منیوش (373)

 

که در سختى کند یارى فراموش

آرى یاران خالص زندگى ، این گونه زیستند و چنین عشق و ایثار آفریدند، این درسهاى بزرگ را باید از آزموده ها و تجربه ها آموخت .

چنین کردند یاران ، زندگانى

 

ز کار افتاده (374) بشنو تا بدانى

 

که سعدى راه و رسم عشقبازى

 

چنان داند که در بغداد تازى (375)

 

اگر مجنون لیلى زنده گشتى

 

حدیث عشق از این دفتر نبشتى (376)

دیده مجنون بین

ماجراى لیلى و مجنون و عشق شدید و سوزان مجنون به لیلى را براى یکى از شاهان عرب تعریف کردند، که مجنون با آنهمه فضل و سخنورى و مقام علمى ، دست از عقل کشیده و سر به بیابان نهاده و دیوانه وار دم از لیلى مى زند.
شاه دستور داد تا مجنون را نزد او حاضر سازند، هنگامى که مجنون حاضر شد، شاه او را مورد سرزنش قرار داد که از کرامت نفس و شرافت انسانى چه بدى دیده اى که آن را رها کرده ، از زندگى با مردم ، رهیده و همچون حیوانات به بیابان گردى پرداخته اى ؟...
مجنون در برابر این عیبجوییها، با یاد لیلى مى گفت :

کاش آنانکه عیب من جستند

 

رویت اى دلستان ، بدیدنى

 

تا به جاى ترنج (365) در نظرت

 

بى خبر دستها بریدندى

مجنون با توصیف لیلى ، مى خواست حقیقت آشکار گردد و بر صداقتش ‍ گواه شود، همچون زلیخا در مورد یوسف علیه السلام هنگامى که مورد سرزنش قرار گرفت ، زنهاى سرزنشگر را دعوت کرد، و به هر کدام کارد و نارنجى داد و یوسف را به آنها نشان داد، آنها با دیدن یوسف ، بجاى پاره کردن نارنج ، دست خود را بریدند، آنگاه چ آنها را مورد سرزنش قرار داد و گفت :
فذلکن الذى لمتننى فیه
این همان کسى است که بخاطر (عشق ) او مرا سرزنش کردید.
(یوسف / 31 )
شاه مشتاق دیدار لیلى شد، تصمیم گرفت تا از نزدیک او را ببیند، مگر لیلى کیست که مجنون آنهمه شیفته او شده است .
به فرمان شاه ، ماءموران به جستجوى لیلى در میان طوایف عرب پرداختند، تا او را پیدا کرده و نزد شاه آوردند، شاه به قیافه او نگاه کرد، او را سیاه چرده باریک اندام دید، در نظرش حقیر و ناچیز آمد، از این رو که کمترین کنیزکان حرمسراى او زیباتر از لیلى بودند.
مجنون که در آنجا حاضر بود از روى هوش ، بى توجهى شاه به لیلى را دریافت ، به شاه گفت :
((باید از روزنه چشم مجنون به زیبایى لیلى نگاه کرد، تا راز بینش درست مجنون بر تو آشکار شود.)) (366)

تندر ستانرا نباشد درد ریش (367)

 

جز به هم دردى (368) نگویم درد خویش

 

گفتن از زنبور بى حاصل بود

 

با یکى در عمر خود ناخورده نیش

 

تا تو را حالى نباشد همچو ما

 

حال ما باشد تو را افسانه پیش

 

سوز من با دیگرى نسبت نکن (369)

 

او نمک بر دست و من بر عضو ریش

(ناگفته نماند که منظور سعدى از نقل این قصه هاى پرسوز عشق ، آن است که حقیقت و شناخت عرفانى عشق به معشوق کامل (خدا) را که مایه آرامش است به ما بیاموز، که خود در شعر دیگرى مى گوید:

ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید

 

گرت آسودگى باید برو مجنون شو اى عاقل !)

عدم دلبستگى پارسا به دارایى

در میان کاروان حج ، عازم مکه بودم ، پارسایى تهیدست در میان کاروان بود، یکى از ثروتمندان عرب ، صد دینار به او بخشید، تا در صحراى منى گوسفند خریده و قربانى کند، در مسیر راه رهزنان خفاجه (یکى از گروههاى دزدهاى وابسته به طایفه بنى عامر ) ناگاه به کاروان حمله کردند، و همه دار و ندار کاروان را چپاول نموده و بردند، بازرگانان به گریه و زارى افتادند، و بى فایده فریاد و شیون مى زند.

گر تضرع کنى و گر فریاد

 

دزد، زر باز پس نخواهد داد

ولى آن پارساى تهیدست همچنان استوار و بردبار بود و گریه و فریاد نمى کرد، از او پرسیدم مگر دارایى تو را دزد نبرد؟
در پاسخ گفت : آرى دارایى مرا نیز بردند، ولى من دلبستگى به دارایى نداشتم که هنگام جدایى آن ، آزرده خاطر گردم .

نباید بستن اندر چیز و کس دل

 

که دل برداشتن کارى است مشکل

گفتم : آنچه را (در مورد دلبستگى ) گفتى با وضع من نسبت به فراق دوست عزیزم هماهنگ است ، از این رو که : در دوران جوانى با نوجوانى دوست بودم ، و بقدرى پیوند دوستى ما محکم بود که همواره بر چهره زیبایى او مى نگریستم ، و این پیوستگى مایه نشاط زندگیم بود.

مگر ملائکه بر آسمان ، و گرنه بشر

 

به حسن صورت او در زمین نخواهد بود

ولى ناگاه دست اجل فرا رسید و آن دوست عزیز را از ما گرفت ، و به فراق او مبتلا شدم ، روزها بر سر گورش مى رفتم و در سوگ فراق او مى گفتم :

کاش کان روز که در پاى تو شد خار اجل

 

دست گیتى بزدى تیغ هلاکم بر سر

 

تا در این روز، جهان بى تو ندیدى چشمم

 

این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر

 

آنکه قرارش نگرفتى و خواب

 

تا گل و نسرین نفشاندى نخست (364)

 

گردش گیتى گل رویش بریخت

 

خار بنان بر سر خاکش برست

پس از جدایى آن دوست عزیز، تصمیم استوار گرفتم که در باقیمانده زندگى ، بساط هوس و آرزو را بچینم ، و از همنشینى با افراد و شرکت در مجالس ، خوددارى کنم (و گوشه گیرى در حد عدم دلبستگى به چیزى را برگزینم .)

سود دریا نیک بودى ، گر نبودى بیم موج

 

صحبت گل خوش بدى گر نیستى تشویش خار

 

دوش چون طاووس مى نازیدم اندر باغ وصل

 

دیگر امروز از فراق یار مى پیچم چو مار