در میان کاروان حج ، عازم مکه بودم ، پارسایى تهیدست در میان کاروان بود، یکى از ثروتمندان عرب ، صد دینار به او بخشید، تا در صحراى منى گوسفند خریده و قربانى کند، در مسیر راه رهزنان خفاجه (یکى از گروههاى دزدهاى وابسته به طایفه بنى عامر ) ناگاه به کاروان حمله کردند، و همه دار و ندار کاروان را چپاول نموده و بردند، بازرگانان به گریه و زارى افتادند، و بى فایده فریاد و شیون مى زند.
گر تضرع کنى و گر فریاد |
دزد، زر باز پس نخواهد داد |
ولى آن پارساى تهیدست همچنان استوار و بردبار بود و گریه و فریاد نمى کرد، از او پرسیدم مگر دارایى تو را دزد نبرد؟
در پاسخ گفت : آرى دارایى مرا نیز بردند، ولى من دلبستگى به دارایى نداشتم که هنگام جدایى آن ، آزرده خاطر گردم .
نباید بستن اندر چیز و کس دل |
که دل برداشتن کارى است مشکل |
گفتم : آنچه را (در مورد دلبستگى ) گفتى با وضع من نسبت به فراق دوست عزیزم هماهنگ است ، از این رو که : در دوران جوانى با نوجوانى دوست بودم ، و بقدرى پیوند دوستى ما محکم بود که همواره بر چهره زیبایى او مى نگریستم ، و این پیوستگى مایه نشاط زندگیم بود.
مگر ملائکه بر آسمان ، و گرنه بشر |
به حسن صورت او در زمین نخواهد بود |
ولى ناگاه دست اجل فرا رسید و آن دوست عزیز را از ما گرفت ، و به فراق او مبتلا شدم ، روزها بر سر گورش مى رفتم و در سوگ فراق او مى گفتم :
کاش کان روز که در پاى تو شد خار اجل |
دست گیتى بزدى تیغ هلاکم بر سر |
تا در این روز، جهان بى تو ندیدى چشمم |
این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر |
آنکه قرارش نگرفتى و خواب |
تا گل و نسرین نفشاندى نخست (364) |
گردش گیتى گل رویش بریخت |
خار بنان بر سر خاکش برست |
پس از جدایى آن دوست عزیز، تصمیم استوار گرفتم که در باقیمانده زندگى ، بساط هوس و آرزو را بچینم ، و از همنشینى با افراد و شرکت در مجالس ، خوددارى کنم (و گوشه گیرى در حد عدم دلبستگى به چیزى را برگزینم .)
سود دریا نیک بودى ، گر نبودى بیم موج |
صحبت گل خوش بدى گر نیستى تشویش خار |
دوش چون طاووس مى نازیدم اندر باغ وصل |
دیگر امروز از فراق یار مى پیچم چو مار |