برادران یوسف در مصر


سال هاى فراخى و پر محصول به پایان رسید و هفت سال قحطى پیش آمد و این قحطى و خشکسالى به شهرها و بلاد اطراف مصر نیز سرایت کرد و حدود شامات و سرزمین فلسطین هم دچار قحطى شدند و درصدد تهیه غله و آذوقه از این طرف و آن طرف برآمدند، با این تفاوت که در کشور مصر فرزند خردمند و فرزانه یعقوب طبق آنچه مى دانست ، از سالها پیش غله ذخیره کرد و پیش بینى آن سالهاى سخت را کرده بود و مردم مصر به برکت یوسف آذوقه داشتند، ولى در شهرهاى مجاور کشور مصر این پیش بنى نشده و از این رو در خطر نابودى قرار گرفته بودند.
از جمله بلاد مجاورى که در مضیقه سختى قرار گرفتند، مردم کنعان بودند و خاندان یعقوب نیز در آن قریه زندگى مى کردند. مرحوم طبرسى در مجمع البیان و صدوق در امالى نقل کرده اند یعقوب فرزندان خود را جمع کرد و بدآنها گفت شنیده ام در مصر آذوقه براى خریداران هست و فروشنده آن مرد صالحى است ، شما نزد او بروید که ان شاء الله به شما احسان خواهد کرد.
فرزندان یعقوب بضاعت مختصرى براى خریدارى غله تهیه کردند و بارها را بستند و به سوى مصر حرکت کردند، اما خبر نداشتند فروشنده غله همان برادرشان یوسف است که سالها پیش ، از حسادت او را به چاه افکندند و تا به آن روز نمى دانستند چه به سر او آمده و به چه سرنوشتى دچار شده و امروز فرمانرواى کشور مصر گردیده و تمامى انبارها در آن کشور تحت اختیار و نظر او است .
تنها پسرى که یعقوب از میان پسران نزد خود نگه داشت ، بنیامین برادر مادرى یوسف بود و این نیز بدان سبب بود که یعقوب به سن پیرى رسیده و از کار افتاده بود و بنیامین را که ظاهرا کوچک تر از دیگران بود، براى کمک خویش و رسیدگى به کارهاى شخص پیش خود نگه داشت و شاید علت دیگرش هم آن بود که از هنگام گم شدن یوسف عزیز، پدر دلسوخته و غم دیده اش با دیدار دل خویش را در این اندوه تسلیت مى داد و حتى المقدور او را از خود جدا نمى ساخت . (92)
بارى ده پسر یعقوب به سوى مصر حرکت کردند، آنان براى تهیه غله و آذوقه راه ها را به سرعت مى پیمودند، تا هر چه زودتر به خانه و دیار خود بازگشته و خاندان خویش را از مضیقه رهایى بخشد.
به گفته بعضى ، یوسف صدیق نیز براى آن که امر خرید و فروش غله منظم باشد و محتکران و تاجران سودجو از این موقعیت سؤ استفاده نکنند و یا ماءموران دولتى در تقسیم و فروش از دایره عدالت پا بیرون ننهند، دستور داده بود که برنامه دقیقى در خرید و فروش غله انجام گیرد و نام تمام خریداران و دریافت کنندگان را روزنامه در دفترى ثبت و ضبط کنند و در پایان هر روز آن در دفتر را به نظر وى برسانند. به ویژه درباره کسانى که از خارج مصر مى آمدند، کنترل و دقت بیشترى مى شد تا مبادا تاجران و سرمایه داران شهرهاى مجاور و کشورهاى هم جوار روى دشمنى و عداوت یا منتقل سازند، از این رو دستور داده بود نسبت به کسانى که از خارج کشور براى خرید غله به مصر مى آیند، بازپرسى و تحقیق بیشترى شود و قبل از انجام معامله و مشخصات آن را ضبط کرده و به اطلاع یوسف برسانند.
روزى ماموران یوسف نام ده برادر را که از کنعان آمده بود، ثبت کرده و به نظر یوسف رساندند، به محض آن که چشم یوسف به نام برادرانش افتاد، کانى خورد و دقت بیشترى روى آن نام ها کرد و سپس دستور داد که آنان نزد وى آوردند.
هیچ کس سبب احضار آن ها را نمى دانست و خود آنان نیز از احضارشان به دربار عزیز مصر بى اطلاع بودند، شاید هر کدام پیش خود فکرى مى کردند، ولى هیچ گاه نمى دانستند شخصى که اکنون در راءس یکى از بزرگترین مقام هاى حساس این مملکت قرار دارد، همان یوسف برادرشان است .
قرآن کریم نقل مى کند که برادران را به حضور یوسف بردند و یوسف آنان را شناخت و لى آنها یوسف را نشناختند و علتش هم معلوم بود، زیرا یوسف قبلا از نام و خصوصیات ایشان مطلع شده بود و آنها متجاوز از سى سال بود که او را ندیده بودند و به گفته ابن عباس از روزى که او را در چاه انداختند، یوسف را در قیافه کودکى دیده بودند و آن روز قیافه مردى پنجاه ساله را مى دیدند که به کلى با زمان کودکى متفاوت بود.
یوسف به طورى که او را نشناسند، شروع به سوال کرد و از وضع پدر و خاندان و برادر عزیز مصر بى اطلاع بودند، شاید هر کدام پیش خود فکرى کردند، ولى هیچگاه نمى دانستند شخص که اکنون در راس یکى از بزرگترین مقام هاى حساس این مملکت قرار دارد، همان یوسف برادرشان است .
قرآن کریم نقل مى کند که برادران را به حضور یوسف بردند و یوسف آنان را شناخت ولى آنها یوسف را نشناختند و علتش هم معلوم بود، زیرا یوسف قبلا از نام و خصوصیات ایشان مطلع شده بود و آنها متجاوز از سى سال بود که او را ندیده بود و به گفته ابن عباس از روزى که او را در چاه انداختند، تا آن روز که براى تهیه غله به مصر آمدند، چهل سال تمام گذشته بود،. یوسف را در قیافه کودکى دیده بودند و آن روز قیافه مردى پنجاه ساله را مى دیدند که به کلى با زمان کودکى متفاوت بود.
یوسف به طورى که او را نشناسند، شروع به سوال کرد و از وضع پدر و خاندان و برادر بنیامین که او را همراه نیاورده بودند، پرسید و هم چنین از آن برادر دیگرشان که در کودکى او را به چاه افکنده سوال هایى کرد و دستور داد آنان را در جاى گاهى نیکو منزل دهند و به خوبى از آنها پذیرایى کنند و پیمانه هایشان را کامل دهند.
آرى شیوه مردان بزرگوار الهى چنین است که هنگام رسیدن به قدرت ، گذشته را فراموش مى کنند و کینه کسى را به دل نگیرند و درصدد انتقام از دشمنان برنیایند و آزارشان را به احسان و نیکى پاسخ دهند و عفو و گذشت را پیشه خود سازند و این شیوه پسندیده در احوال سایر انبیاى الهى و رهبران بزرگ نیز نمونه هاى فراوانى دارد، چنان که پیغمبر اسلام روز فتح مکه ، دشمنانى که در طول بیست سال ، سخت ترین آزارها و بدترین اهانت ها را درباره او و پیروانش انجام داده و آن همه کارشکنى بر ضد او کردند، همه را بخشید و با جمله
اذهبوا فاءنتم الطلقاء همه را از وحشت و اضطراب نجات داد.
بارى یوسف هنگامى که آنان را مرخص کرد تا به شهر و دیار خود بازگردند، به آنها چنین گفت : در این سفر که دوباره به مصر مى آیید، برادر پدرى خود را نیز همراه بیاورید تا من او را دیدار کنم و براى آن بدانند عزیز مصر این کار را به طور جدى از آن ها مى خواهد، یک جمله به صورت تشویق و دنبالش ‍ جمله اى به گونه تهدید به آنان فرموده و گفت :
... آیا نمى بینید که من پیمانه را تمام مى دهم و بهتر از آن کس پذیرایى مى کنم (93) و اگر این بار او را همراه خود نیاورید پیمانه و آذوقه اى ندارید و نزدیک من نیایید (94)
فرزندان یعقوب که مى دانستند پدرشان به سختى به این امر تن مى دهد و به آسانى حاضر نیست بنیامین را از خود دور سازد، تاملى کرده و قول دادند به هر ترتیبى شده ، این کار را انجام دهند و در پاسخ اظهار داشتند:
ما کوشش ‍ مى کنیم تا رضایت پدرمان را در این باره جلب کنیم و حتما این کار را خواهیم کرد. (95)
گفت و گوى یوسف با آنان به پایان رسید و برادران یوسف که برادرشان را نشناخته بودند، براى تحویل گرفتن بارهاى خود به اداره کل غله رفتند.
یوسف نیز براى این که آنها را از هر نظر آمدن مصر براى بار دوم تشویق کند، به ماموران خود دستور داد کالا و بضاعتى را که براى خرید گندم و به مصر آورده بودند - به گفته برخى مقدار صمغ بود - دربارهایشان بگذارند تا چون به کنعان رفتند و بارها را باز کردند و متوجه شدند کالاهاى آنها را باز گردانده ، ترغیب شده و حتما سفر دیگرى به مصر بیایند.
برخى گفته اند یوسف این کار را به آن سبب کرد که نخواست از برادرانش ‍ بهاى گندم گرفته باشد و غله نیازمند، از آنان قیمت غله را دریافت دارد. از این رو دستور داد کالایشاهان را دربارشان بگذارند.
قول سوم این است که یوسف این کار را کرد تا آنان حتما به مصر بازگردند، زیرا مى دانست دیانت و امانت آنها سبب مى شود تا وقتى به کنعان رسیدند و کالاهایشان را در بارها دیدید، براى پس دادن آنها هم که شده به مصر بازگردند، چون نمى دانستند که خود عزیز مصر این کار را کرده و چنین دستورى به ماموران داده است .
علت دیگرى نیز براى این کار یوسف ذکر کرده و گفته اند: یوسف ترسید مبادا فرزندان یعقوب دیگر چیزى نداشته باشند که براى خرید غله به مصر بیاورند، لذا دستور داد آن چه آورده بودند در بارهایشان بگذارند تا بار دیگر بتوانند به مصر بیایند. (96)

عظمت یوسف در مصر به آن جا رسید که

 طبرسى در تفسیر خود از کتاب النبوه روایت کرده است که امام رضا (علیه السلام ) فرمود: یوسف پیش از این که فرمانروا گردید به جمع آورى آذوقه و غله پرداخت و در هفت سال فراوانى انبارها را پر کرد و چون سالهاى قحطى رسید، شروع به فروش غله کرد. و در سال اول مردم هر چه درهم و دینار و پول نقد داشتند، همه را به یوسف داده و آذوقه و غله گرفتند تا جایى که دیگر در مصر و اطراف آن درهم و دینارى به جاى نماند، جز آن که همگى ملک یوسف شده بود و چون سال دوم شد، جواهرات و زیورآلات خود را به ملک یوسف شده بود و چون سال دوم شد، جواهرات را به نزد یوسف آورده و در مقابل آن که در ملک یوسف در آمده بود؛ و در سال سوم هر چه دام و رمه و حیوانات چهارپا داشتند، همه را به یوسف داده و آذوقه دریافت داشتند تا جایى که دیگر حیوان چهارپایى در مصر نبود، مگر آن که ملک یوسف بود. در سال چهارم هر چه غلام و کنیز و برده داشتند، همه را به یوسف فروختند و آذوقه گرفته و خوردند و تا جایى که دیگر در مصر غلام و کنیز نماند که ملک یوف نباشد؛ سال پنجم خانه و املاک خود را به یوسف دادند و آذوقه خریدند تا آنجا که در مصر و اطراف آن خانه و باغى نماند، مگر آن که همگى ملک یوسف شده بود. سال ششم مزارع و آب ها را به یوسف داده و با آذوقه ملک یوسف شده بود. سال ششم مزارع و آبها را به یوسف داده و با آذوقه مبادله کردند و دیگر مزرعه و آبى نبود که ملک یوسف نباشد. سال هفتم خودشان را به یوسف فروختند و آذوقه خریدند و دیگر برده و آزادیى نبود که ملک یوسف نباشد. بدین ترتیب هر انسان آزاده و برده اى ، با هر چه داشتند، همه در ملک یوسف در آمده بود و مردم گفتند: تا کنون ندیده و نشنیده ایم که خداوند چنین ملکى به پادشاه عنایت کرده باشد و چنین علم و حکمت و تدبیرى به کسى داده باشد.
در این وقت یوسف به پادشاه مصر گفت : در این نعمت و سلطنتى که خداوند به من در مملکت مصر عنایت کرده چه نظرى دارى ؟ راءى خود را که این باره بازگو که من در این کار نظرى جز خیر و صلاح نداشته و آنان را از بلا نجات دادم و که خود بلایى بر آنها باشد و این لطف خدا بود که آنان را به دست من نجات داد!
شاه گفت : هر چه خودت صلاح مى دانى درباره شان انجام بده و راى همان راى توست
یوسف فرمود: من خدا را گواه مى گیرم و تو نیز شاهد باش که من همه مردم مصر را آزاد کردم و اموال و غلام و کنیزشان را بدان ها بازگرداندم و حالا پادشاهى و فرمانروایى تو را نیز به خودت وامى گذارم ، مشروط بر آن که به سیره و روش من رفتار کنى و جز بر طبق حکم من حکومت نکنى .
شاه گفت : این کمال افتخار و سر بلندى است من است که جز به روش و سیره تو رفتار نکنم و جز بر طبق حکم تو حکمى نکنم و اگر تو نبودى توانایى بر این کار نداشتم و این سلطنت و عزت و شکوهى که دارم از برکت تو به دست آوردم و اکنون گواهى مى دهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست که شریکى ندارد و تو فرستاده و پیغمبر او هستى و در همین منصبى که تو را بدان منصوب داشته ام ، بمان که در نزد ما همان منزلت و مقام را دارى و امین ما هستى .

درسى آموزنده دیگرى از قرآن

از آن جا که هدف قرآن کریم در نقل داستانهاى گذشتگان تربیت افکار و توجه دادن بندگان خدا به مبداء و معاد و تهذیب نفوس و کمال انسان ها است و بیشتر جنبه تربیتى و آموزشى دارد؛ در هر جا به تناسب ،

ادامه مطلب ...