تدبیر یوسف براى نگه داشتن بنیامین


خداى تعالى در این باره چنین فرموده است : و چون بارشان را بست ، آب خورى جام پیمانه را میان بار برادرش بنیامین گذاشت و سپس جارچى فریاد برآورد که اى کاروانیان شما دزد هستید. کاروانیان رو به آنان کرده و گفتند: چه چیز گم کرده اید؟ آنها گفتند: جام شاه را گم کرده ایم و هر کس آن را بیاورد، یک بار مژدگانى او است و من ضمانت پرداخت آن را مى کنم . برادران گفتند: به خدا سوگند شما مى دانید که ما نیامده ایم تا در این سرزمین فساد کنیم و ما دزد نبوده ایم ! آنان گفتند: کیفرش چیست اگر دروغ بگویید؟ برادران گفتند: کیفرش خود وى است که او را به عنوان برده بگیرید و نزد خود نگاه دارید و و ما این گونه ستمکاران را کیفر دهیم ، پس حضرت یوسف و یارانش شروع کردند و به جست و جوى بارها و سپس جام را از میان بار برادرش بیرون آورد و ما این چنین براى یوسف تدبیر کردیم که حق نداشت در آیین شاه برادر خود را بازداشت کند، مگر آن که خدا بخواهد که این تدبیر را برایش بکند و ما هر که را بخواهیم به مرتبه اى بالا بریم و بدتر از هر صاحب علمى دانایى است . (111)
ظاهرا این آیات احتیاج بیشترى به توضیح ندارد و دقت در آنها مطالب را به خوبى آشکار مى سازد، اما تذکر چند نکته لازم است :
1. از سیاق آیات و ماجرایى که گذشت ، چنین به دست مى آید که بنیامین از این تدبیر و توطئه آگاه بوده است و شاید خود یوسف و برادرانش در جلسه محرمانه اى این نقشه را طرح کردند تا طبق یک قانون مسلم مملکتى و اقرار خود فرزندان یعقوب ، بدون اشکال و ایرادى بنیامین را نزد خود نگه دارد و بنیامین به طور تفصیل از موضوع پنهان کردن پیمانه اش آگاه بود لذا در تمام مدتى که بارها را بازرسى مى کردند، وى سخنى نگفت و با کمال خونسردى تماشا مى کرد و شاید گاهى تبسمى هم بر لب مى زد، بر عکس برادران که با کمال تعجب واقعه را تماشا کرده و بعدا هم آن سخنان را در کمال ناراحتى اظهار داشتند.
2. منظور از
سیاقه در آیه شریفه که آن را به جام پیمانه ترجمه کرده ایم ، ظاهرا این جامى از جمله ظرف هاى سلطنتى بوده که براى آشامیدنى ها از آن استفاده مى کردند و در اختیار یوسف بوده است ، چنان که برخى از مفسران نیز گفته اند و شاید در آن ایام به جاى پیمانه مورد استفاده قرار مى گرفت .
3. این که جارچى فریاد زد
اى کاروانیان قطعا شما دزد هستید (112) ایرادى که به یوسف نیست که چرا آن پیغمبر بزرگوار به دروغ نسبت دزدى به برادران داد.
زیرا اولا: خود یوسف چنین سخنى بز زبان جارى نکرد، بلکه جارچى او چنین ندایى داد، و شاید او نیز از توطئه بى خبر بوده ، فقط همین مقدار مى دانست که پیمانه گم شده و به سرقت رفته و سپس میان بارهاى میهمانان کاخ پیدا شده است . و او از ماجراهاى پشت پرده بى خبر نداشت و از تدبیرى که در این باره شده بود؛ بى اطلاع بود.
ثانیا: شاید نسبت دزدى به برادران به ملاحظه اعمال قبلى آنان بوده ؛ نه رفتارشان در آن ایام . مگر همین برادران یوسف نبودند که یوسف را با حیله و نیرنگ از پدرشان یعقوب دزدیدند و به چاه انداختند و به قول برخى او را به کاروانیان فروختند و اگر خود یوسف هم این نسبت را داده و منادى هم به دستور یوسف این را جار زده باشد، سخن خلاف و دروغى نبوده است ، زیرا آنان افرادى بودن که چندین سال قبل به سرقت انسانى شریف ، بلکه برادرشان ، دست زده بودند و به راستى مردمانى سارق بودند و این معنایى است که برخى از مفسران در تجمه آیه گفته اند و از ائمه دین نیز روایت شده است .
ثالثا: معلوم نیست این جمله را به عنوان خبر گفته اند یا به صورت پرسش و استفهام صادر شده است ؛ یعنى
اى کاروانیان آیا شما دزدید؟ و نظیر آن در کلام عرب بسیار که جمله اى را به صورت خبر ذکر مى کنند، ولى منظور پرسش و استفهام است .
بارى یوسف با این تدبیر مشروع و ماهانه که از غیب الهام گرفته بود، توانست بدون چون و چرا برادرش بنیامین را نزد خود نگاه دارد، و جاى ایراد و اشکالى نیز براى برادرانش در این کار نگذارد.

در حضور عزیز مصر

 یوسف در جاى گاه مخصوص نشسته و پسران یعقوب وارد مجلس شدند و احترام هاى لازم را به جاى آوردند و در جاى خود نشستند. درست روشن نیست که هنگام ورود به آن مجالس چه مطالبى عنوان شد و چه سخنانى رد و بدل گردید. به طور معمول در ابتدا برادران یوسف از الطاف گذشته عزیز مصر تشکر کرده و سپس برادر کوچک خود را - که قول داده بودند در این سفر با خود بیاورند معرفى کردند، یوسف نیز از وضع پدر و خاندانشان سوال هاى کرده و تحقیقى را به عمل آورد.
قرآن کریم این ماجرا را به طور اجمال چنین بیان مى کند:
چون بر یوسف درآمدند، برادر خود بنیامین را پیش خود برده به وى گفت : من برادر تو هستم و از آن چه اینها مى کردند غمگین مباش (107)
بعضى از مورخان نوشته اند یوسف که پس از سالها دورى و فراق ، اکنون چشمش به برادر مادریش بنیامین افتاد. پس از گفت و گوى مختصرى که با برادران دیگر کرد، نتوانست اضطراب و دگرگونى خود را تحمل کند، لذا برخاست و به اندرون رفت و پس از آن که مقدارى گریه کرد، بنیامین را طلبید و خود را معرفى کرد. (108)
در حدیثى که صدوق از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده است آمده است که یوسف در آن مجلس از بنیامین سراغ پدرش را گرفت و او داستان پیرى زودرس و سفیدى چشم پدر را که بر اثر دورى و فراق یوسف به آن مبتلا شده بود، شرح داد و در این وقت بود که بغض گلوى یوسف را گرفت و نتوانست خوددارى کند. از این رو برخاسته ، به اندرون رفت و ساعتى گریست ، سپس نزد آنها برگشته و دستور غذا داد. پس از این که خوان هاى غذا را آوردند، گفت : هر یک از شما با برادر مادرى خود بر سر یک خوان طعام بنشیند.
پسران یعقوب به ترتیب هر دو نفر بر سر یک خوان نشستند، فقط بنیامین بود که تنها ماند.
یوسف از او پرسید:
چرا نمى نشینى ؟
- دستور شما این بود که هر یک با برادر مادریش سر یک خوان بنشینید و من میان ایشان برادر مادرى ندارم .
مگر تو برادر مادرى نداشتى ؟
چرا داشتم .
پس چه شد؟
اینان مى گویند گرگ او را دریده ؟
تو در فراقش چه اندازه اندوهناکى ؟
به این مقدار که خدا یازده پسر به من داد و من نام هر یک از آنان را از اسم او گرفته و نام نهاده ام .
با این وصف تو اساسا تو چگونه پیش زنان رفت و لذت فرزند بردى ؟
من پدر صالحى دارم ، او به من گفت ازدواج کن شاید خداوند به تو فرزندى بدهد و زمین به تسبیح او سنگین گردد.
اکنون بیا و در کنار من بر سر خوان غذا بنشین .
برادران که این واقعه را دیدند، گفتند: به راستى خداوند یوسف و برادرانش ‍ را بر ما برترى داده تا جایى که فرمانرواى مصر را بر سر خوان خود مى نشاند.
در این جا بود که یوسف خود را به بنیامین معرفى کرد (109) و گفت :
من برادر تو هستم و از آنچه اینها مى کردند، غمگین مباش (110)
بعید نیست موضوع معرفى کردن یوسف به برادرش بنیامین پنهانى انجام شده باشد، نه در حضور برادران . چنان که بعد از مورخان نیز بدان تصریح کرده اند و شاید از جمله
اوى الیه اخاه که در قرآن کریم آمده است ، نیز این مطلب استنباط مى شود.
به هر صورت پس از این که یوسف خود را به بنیامین معرفى کرد، شرح حال خود را براى برادر باز گفت و بلاها و سختى هاى که تا به آن روز کشیده بود، به اطلاعش رسانید و سپس خواست تا تدبیرى بیندیشد و او را نزد خود نگه دارد، تا از دیدار او بهره بیشترى ببرد. شاید پس از این ماجرا خود بنیامین موضوع توقف و ماندن در مصر را پیشنهاد کرده که یوسف نیز پذیرفته و درصدد پیدا کردن راهى براى این کار برآمده است ، به گونه اى که برادران مطلع نشده و در ضمن ناچار به موافقت با این پیشنهاد نیز بشوند.

هدف یعقوب در این دستور

در این که یعقوب (علیه السلام ) به چه منظورى این دستور را به فرزندانش ‍ داد، اختلاف است و عده اى گفتند یعقوب از چشم زخمى مردم نسبت به آنان ترسید. زیرا وقتى یازده پسر یعقوب که همگى رشید و نیرومند بوده و از نظر جمال و اندام و زیبایى ممتاز بودند، پیش رویش صف کشیدند، آن حضرت ترسید که اگر اینها به همین شکل و اجتماع وارد مصر شوند، توجه مردم را جلب کرده و چشم ها متوجه آنان شوند و مورد اصابت چشم زخم قرار گیرند و از این رو دستور داد از دروازه هاى مختلف و به صورت پراکنده وارد مصر شوند.
به دنبال این گفتار، براى اثبات این مطلب نیز که چشم زخمى حقیقت دارد و چشم مردم در زوال نعمت ها موثر است ، سخنانى گفته شده و حدیث هاى نیز از رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) نقل کرده اند و از نظر علمى هم موضوع را مورد بحث قرار داده اند که نقل آنها ما را از مسیر خود منحرف مى سازد. (104)
برخى گفته اند یعقوب ترسید اگر اینها به صورت اجتماع وارد شوند، توجه ماموران دولتى را به خود جلب کرده و مورد سؤ ظن آنان قرار گیرند و احیانان براى تحقیق حال ایشان آنها را به زندان افکنده و گرفتار شوند. (105)
خداى تعالى به دنبال این دستور یعقوب فرموده است :
و چنان نبود که این دستور یعقوب کارى در برابر خدا و تقدیر الهى براى ایشان انجام دهد، جز آن که خواسته اى در دل یعقوب بود که آن را برآورده و به راستى او داراى علیم بود که ما بدو آموخته بودیم ، ولى بیشتر مردم نمى دانند (106)
شاید با توجه به سیاق و ذیل آیه ، منظور خداى تعالى این است که آن چه یعقوب به فرزندان خود گفت ، روى علمى بود که ما به وى آموخته بودیم و یعقوب نمى توانست جلوى قضاى ما را بگیرد، ولى چون به ما توکل کرد و با این برنامه و دستور مى خواست تا آنها را از گزند حوادث حفظ کند، ما نیز خواسته اش را عملى کردیم و حاجتش را برآوردیم ، و پسران از گزند یا چشم زخم مردم حفظ کردیم .
به هر صورت یازده یعقوب حرکت کردند و بر طبق دستور پدر، هنگام ورود به مصر پراکنده شده و از دروازه هاى مختلف وارد شهر شدند و پس از این که بارهاى خود را فرو آورده و به مرکب ها و سر و وضع خود رسیدگى کردند، مشتاقانه به سمت خانه عزیز مصر به راه افتادند.
طبیعى است یوسف عزیز بدون آن که به نزدیکان خود اظهار کند، هر صبح و شام انتظار ورود برادرانش به خصوص برادر پدر و مادریش بنیامین را مى کشید و چشم راه بود تا دربانان مخصوص ورودشان را به اطلاع او برسانند.
در چنین وضعى دربانان بدون اطلاع از هویت مردانى که بر در خانه عزیز مصر آمده اند و ورود یازده مرد رشید، زیبا، و نیرومند را به مصر خبر داده و و درخواست اجازه ورود آنان را به عرض رساندند.
عزیز مصر در کمال متانت و وقار به آنان اجازه ورود داد و سپس به خدمت کاران دستور داد از آنها به گرمى پذیرایى کنند.