مادر و فرزندى پاک

خـلـیـفـه دوم , گـاهـى شـب ها از منزل بیرون مى رفت .
شبى صداى زنى را شنید که از دخترش مـى خـواست شیر گوسفندان را براى فروش بیشتر, با آب مخلوط کند, اما دختر از این کار امتناع مى کرد.
وقتى که مادر از روى تمسخر گفت : خلیفه ما را نمى بیند.
دختر گفت : خداى خلیفه که ما را مى بیند.
خلیفه به پسرش عاصم گفت : تحقیق کن تا او را برایت خواستگارى کنیم .
بعد از تحقیق , متوجه پاک بودن دختر شدند.
ازدواج که صورت گرفت , خداوند دخترى به آنها داد کـه ام عـاصـم نـام نـهـاده شد, این دختربا عبدالعزیزبن مروان ازدواج کرد.
خداوند پسرى به نام عمربن عبدالعزیز به آنها عطا کرد.
عـمـربـن عبدالعزیز وقتى به خلافت رسید, سب امیرالمؤمنین راممنوع کرد, فدک را به فرزندان حـضـرت زهـرا بـرگـرداند و وقتى که به این کار او اعتراض مى کردند مى گفت : حق با حضرت فاطمه (س )است

موفقیت در علاقه و استعداد کودک

یـکـى از نقاشان بزرگ روزگار, در کودکى , هنگامى که به مدرسه مى رفت , بسیار نامرتب و شلوغ بـود.
نـه خـود درس مـى خـواند و نه مى گذاشت سایر شاگردها به درس استاد گوش فرا دهند.
روزى استاداو را به حضور طلبید تا در خلوت پندش دهد و عاقبت بازیگوشى وسهل انگارى را به او گوشزد نماید.
در حینى که شاگرد تنبل را نصیحت مى کرد, مشاهده نمود که وى با قطعه زغالى , روى زمـیـن , تـصـاویرزیبایى را نقش مى زند.
استاد با تجربه به فراست دریافت که آن کودک براى نـقـاشـى آفریده شده است .
براى همین با پدرش صحبت کرد و او رابه تغییر دادن رشته تحصیلى فـرزنـدش تـرغـیـب نمود.
بعدها که آن کودک , نقاش بزرگى شد, صحت پیش بینى آن آموزگار هوشمند,پدیدار گردید.
از ادیسون پرسیدند که چرا اکثر جوانان به قله هاى موفقیت دست پیدا نمى کنند؟ وى جواب داد: چون در مسیرى که استعدادش را دارندگام نمى زنند.

نتیجه بد اخلاقى معلم

مـعـلمى بود که شاگردان زیادى داشت , اما وى از نظر اخلاقى فردى تندخو بود و بچه ها را اذیت مى کرد.
بچه ها به همین علت دلخوشى شان این بود که ولو براى یک روز هم که شده از دست وى خـلاص شـونـد ودرس را تـعـطیل کنند.
لذا با هم نشستند و نقشه کشیدند.
روز بعد که به کلاس آمـدنـد, هنگامى که معلم وارد شد, یکى از بچه ها به معلم سلام کردو گفت : جناب معلم , خدا بد ندهد.
مثل این که کسالتى دارید؟ معلم جواب داد: نه کسل نیستم .
برو بنشین .
شـاگـردى دیـگـر آمـد و گـفت : جناب معلم رنگ و رویتان امروزپریده , خداى نکرده کسالتى دارید؟ این دفعه معلم یکه خورد و آهسته گفت : برو بنشین سرجایت .
بـعـد یکى دیگر از شاگردها آمد و همان حرف ها را تکرار کرد.
معلم تردید کرد که شاید من مریض هـسـتم .
سرانجام وقتى چند شاگرد دیگرهمان حرف ها را با ثاثر و تاسف تکرار کردند, امر بر معلم مشتبه شد وگفت : بله , گویا امروز حالم خوش نیست .
بچه ها وقتى که اقرار گرفتند که او ناخوش است گفتند:آقا معلم ,اجازه بدهید تا امروز شوربایى برایتان تهیه کنیم و از شماپرستارى نماییم .
کـم کـم مـعـلـم واقـعـا مریض شد, رفت دراز کشید و شروع کرد به ناله کردن و به بچه ها گفت : برخیزید و به منزل بروید.
امروزناخوش هستم و نمى توانم د بدهم .
بـچـه هـا کـه هـمـیـن را مـى خـواسـتـند, مکتب را رها کردند و به دنبال تفریح و بازى خودشان رفتند.