ابو عبدالله مغربى، از عارفان پیشین و بزرگ بوده است . در تربیت مرید، توانا بود . توکل و ریاضت، در طریقه او اهمیت فراوان داشت. وى پس از 120 سال عمر در سال 298 درگذشت.
نقل است که او را چهار پسر بود . هر یکى را پیشهاى آموخت . یارانش بدو گفتند: فرزندان تو، نیاز به پیشه و کار ندارند که تا زنده باشند، مریدان تو، زندگى آنان را تأمین مىکنند.
شیخ گفت: (( مباد که چنین باشد . آنان را یک یک، کسبى و کارى آموختم تا بعد از وفات من، به سبب آن که فرزند مناند، بىجهت عزیز نباشند و نان از نام پدر نخورند. و هرگاه نیازى افتادشان، مهارتشان به کار آید و نیازشان را برآرد . ))
ابوالفضل
دوشنبه 31 تیرماه سال 1387 ساعت 12:04 ق.ظ
پیرهنى نو بر تن داشت . خواست که با آن نمازى خواند . وضو باید مىساخت . نخست به بیت الخلاء رفت .در آن جا به این فکر افتاد که پیرهن نو را صدقه دهد . همان جدا درآورد و بر در مستراح آویزان کرد . سپس یکى از همراهان خود را که در بیرون ایستاده بود، صدا زد . آمد و گفت:اى شیخ چه مىفرمایى؟ از درون آواز داد که این پیراهن را که بر در انداختهام، بردار و ببر و به نیازمندى هدیه ده . گفت:اى شیخ!نمىتوانستى که صبر کنى تا از آن جا بیرون آیى و سپس آن را صدقه دهى!؟ گفت: (( مىترسم، تا بیرون آیم شیطان مرا از این نیت خیر بگرداند . تا او در نیت من دست نبرده و مرا پشیمان نکرده است، ببر و به حاجتمندى بده . ))
ابوالفضل
دوشنبه 31 تیرماه سال 1387 ساعت 12:04 ق.ظ
-
ابو الحسن بوشنجى، از جوانمردان خراسان و بسیار عالم و عابد بود . مدتى او را از شهر خود راندند و به نیشابور آمد . بوشنج یا پوشنگ، نام منطقهاى است در خراسان آن روز . درگذشت وى در سال 348 ه.ق .اتفاق افتاد.
نوشتهاند در نیشابور، مردى، درازگوش خود را گم کرد . هر چه گشت، نیافت. دانست که خرش را ربودهاند . از مردم پرسید که اکنون در نیشابور، پارساترین مرد کیست؟ همه گفتند: ((ابوالحسن )) .
جست و ابوالحسن را یافت . نزدش آمد و گفت (( خر من را تو بردهاى . اکنون آن را بازده .))
ابو الحسن گفت: ((اى جوانمرد!اشتباه مىکنى . من تاکنون تو را ندیدهام و خر تو را نیز نمىدانم کجا است . )) مرد روستایى گفت: (( خیر؛ تو بردهاى و اگر همین الان آن را باز ندهى، بانگ بر مىآرم و مردم را علیه تو مىشورانم.)) ابوالحسن درماند و از سر درماندگى دست برداشت و گفت: (( خدایا!مرا از دست این مرد روستایى نجات ده. ))
ناگاه مردى از دور پیدا شد؛ با خود خرى را مىآورد .مرد روستایى خر خویش را شناخت و به استقبال آن رفت .
چون درازگوش خود را بازگرفت، به ابوالحسن گفت: ((اى شیخ!مرا ببخشا. من از اول مىدانستم که تو را حاجتى به خر من نیست و تو آن را نبردهاى؛ اما با خود گفتم که من به درگاه خدا، آبرویى ندارم تا دعا کنم و او اجابت فرماید . با خود اندیشیدم که باید صاحب دلى را به دعا وادارم تا به برکت دعاى او، خر من پیدا شود. پس چنان کردم تا درمانى و به دعا التجا برى . خداوند، دعاى تو را اجابت کرد و خر من پیدا شد . ))
ابوالفضل
دوشنبه 31 تیرماه سال 1387 ساعت 12:03 ق.ظ