-
آوردهاند که مدتى شیخ ابوسعید و یارانش، سخت فقیر شدند و وام بسیار بر گردن داشتند . شیخ به اصحاب گفت: آماده شوید که به نیشابور رویم تا در آن جا ابوالفضل فراتى، وام ما را بگزارد . چون خبر به ابوالفضل رسید، به استقبال شیخ و یارانش شتافت و سه روز تمام در خانه خود، از آنان پذیرایى کرد . روز چهارم، پیش از آن که ابوسعید، چیزى بگوید یا اشارهاى کند، پانصد دینار به وى داد تا قرض خود بدهد. دویست دینار دیگر نیز افزود تا در راه، زاد و توشه داشته باشند.
ابوسعید به ابوالفضل فراتى گفت: تو را چه دعایى کنم؟ گفت: خود دانى . شیخ گفت: خواهى که از خدا بخواهم که دنیا را از تو بگیرد تا بدان مشغول نشوى؟ فراتى گفت: نه یا شیخ؛ زیرا اگر من را مال نبود، تو بدین جا نمىآمدى و نمىآسودى و وام خود نمىگزاردى . شیخ گفت: (( خدایا!او را به دنیا باز مگذار و دنیا را زاد راه او گردان نه وبال او .))
ابوالفضل
دوشنبه 31 تیرماه سال 1387 ساعت 12:06 ق.ظ
خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقادى به شیخ ابوسعید نداشت. روزى در جمعى گفت: ((کار ما با شیخ ابوسعید آن چنان است که پیمانه با ارزن. یک دانه، شیخ ابوسعید باشد و باقى منم .)) مریدى از مریدان شیخ آن جا حاضر بود . چون سخن خواجه مظفر را شنید، برخاست و پیش شیخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنیده بود، باز گفت .
شیخ گفت برو و با خواجه مظفر بگوى که آن یک دانه هم تویى، ما هیچ چیز نیستیم.
ابوالفضل
دوشنبه 31 تیرماه سال 1387 ساعت 12:06 ق.ظ
- ...
روزى زنبورى به مورى رسید . او را دید که دانه گندم به خانه مىبرد مردمان پاى بر او مىنهادند و او جراحت مىرساندند.
زنبور، آن مور را گفت که این چه سختى و مشقت است که تو براى دانهاى بر خود تحمیل مىکنى؟ براى دانهاى کوچک و بىارزش، چندین خوارى و دشوارى مىکشى . بیا تا ببینى که من چگونه آسان مىخورم بىاین که مشقتى کشم و رنجى برم. پس مور را به دکان قصابى برد . گوشتها آویخته بودند . زنبور از هوا درآمد و بر تکهاى گوشت نشست و سیر خورد و پارهاى نیز برگرفت تا ببرد. ناگهان قصاب سر رسید و کاردى بر گوشت زد و زنبور را که بر آن جا نشسته بود، به دو نیم کرد و بینداخت . زنبور بر زمین افتاد . آن مور بر سر زنبور آمد و پایش را گرفت و مىکشید و مىگفت: (( هر که آن جا نشیند که خواهد، چنانش کشند که نخواهد. ))
ابوالفضل
دوشنبه 31 تیرماه سال 1387 ساعت 12:06 ق.ظ