- پیش بینى وضع آب و هوا

 

همه جا صحبت از پیش بینى منجمان بود که امسال هوا چگونه خواهد-منجم، یعنى ستاره شناس . در قدیم این گروه (منجمان) احوال آینده و وضع روزگار را پیش بینى مى‏کردند و مردم به پیش بینى آنان عقیده راسخ داشتند. سخن شیخ ابوسعید بر منبر، اعتراضى است به کار منجمان و عقیده رایج آن روزگار . ? بود و کشت و زرع به چسان و باغ‏ها چه اندازه میوه خواهند داد و راه‏ها آیا امن هستند یا نه ...
شیخ ابوسعید روزى بر منبر رفت و گفت: سخن منجمان را شنیدید و درباره سال آینده، چنین و چنان گفتید . اکنون بشنوید تا من اوضاع سال آینده را برایتان پیش بینى کنم و یقین بدانید که پیش بینى من درست‏تر از همه باشد و هیچ خطا نکنم . مردم، یک صدا گفتند که بگو .
گفت:
(( سال آینده چنان خواهد بود که خدا مى‏خواهد؛ چنان که پارسال آنسان بود که خدا مى‏خواست و هر سال همان گونه است که او مى‏خواهد؛ نه کم و نه بیش . و صلى الله على محمد و آله اجمعین. )) این را گفت و از منبر فرود آمد . - برگرفته از: اسرار التوحید، ص 281 . ?

کرامات آسیاب

روزى شیخ ابوسعید با جمعى از دوستان و یاران خود به در آسیابى -آسیاب، محلى است که در آن جا گندم را آرد مى‏کنند . در آن زمان‏ها، آسیاب‏ها با نیروى آب یا باد کار مى‏کرد . بدین گونه که دو سنگ بزرگ و گرد را بر روى هم مى‏گذاشتند و گندم را میان آن دو مى‏ریختند.وقتى سنگ بالایى به نیروى آب یا باد مى‏چرخید، گندم را خرد و آرد مى‏کرد. ? رسیدند .
شیخ اسب خود را بازداشت و ساعتى توقف کرد.
پس خطاب به یاران گفت:
((همراهان!مانند این آسیاب باشید که درشت (گندم ) مى‏ستاند و نرم (آرد) باز مى‏دهد و گرد خود طواف مى‏کند تا- درشت مى‏ستاند و نرم باز مى‏دهد، یعنى اگر شما هم سخن درشت و تلخ و تند از کسى شنیدید، به او نرم و نازک پاسخ دهید؛ مانند آسیاب . ? آنچه سزاوار نیست، از خود براند . )) - برگرفته از: اسرار التوحید، ص 288. ?

برکت دعاى مادر

- محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلک بود . در عرفان و طریقت، به علم بسیار اهمیت مى‏داد؛ چنان که او را ((حکیم الاولیاء )) مى‏خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش، عزم کردند که به طلب علم روند . چاره‏اى جز این ندیدند که از شهر خود، هجرت کنند و به جایى روند که بازار علم و درس، در آن جا گرم‏تر است .
محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.
مادرش غمگین شد و گفت:اى جان مادر!من ضعیفم و بى‏کس و تو حامى من هستى؛ اگر بروى، من چگونه روزگار خود را بگذرانم . مرا به که مى‏سپارى؟ آیا روا مى‏دارى که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى؟
از این سخن مادر، دردى به دل او فرود آمد . ترک سفر کرد و آن دو رفیق، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى‏خورد و آه مى‏کشید .روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى‏گریست و مى‏گفت:
(( من این جا بى‏کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند . وقتى باز آیند، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل .)) ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت: ((اى پسر!چرا گریانى؟ )) محمد، حال خود را باز گفت . پیر گفت: ((خواهى که تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم‏تر از دوستانت شوى؟ )) گفت: (( آرى، مى‏خواهم .)) پس هر روز، درسى مى‏گفت تا سه سال گذشت . بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانى، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق، به برکت رضا و دعاى مادر یافته است . - گزیده تذکرة الاولیاء، دکتر محمد استعلامى، ص 359 .