خوشا خاکستر

-

ابوعثمان حیرى، از عارفان قرن سوم و ساکن حیره نیشابور بود . از او کرامات بسیارى نقل مى‏کنند. در خانه‏اى مرفه و ثروتمند، به دنیا آمد؛ اما دل به اسباب و آسایش دنیوى نداد و به عرفان گرایید.
نقل است که روزى مى‏رفت.یکى از بام، طشتى خاکستر بر سر او ریخت. اصحاب و یاران، در خشم شدند و خواستند تا آن مرد را از بام به زیر آورند و زخم زنند.
ابوعثمان گفت:
(( بایستید!خدا را هزار بار شکر مى‏باید که بر سر ما خاکستر ریخت؛ که ما سزاوار آتشیم، و آن کس که سزاوار آتش است، از خاکستر روى در نکشد . )) - گزیده تذکرة الاولیاء، ص 325 324 .
این حکایت زیبا و درس‏آموز را به بایزید بسطامى نیز نسبت داده‏اند . از جمله سعدى در
((بوستان ))
این ماجرا را درباره بایزید نقل مى‏کند ?

جام زهر

-

در صحرا مى‏گشت . تشنگى بر جانش چنگ انداخته بود . از دور کاروانى را دید که مى‏آید . نزدیک آنان شد. گفت: آیا شما را آبى هست که بنوشم. گفتند: مشک‏هاى ما نیز خالى شده است . با ما باش تا ساعتى دیگر به آبادى رسیم. مرد گفت در میان اسباب و اثاثیه شما جامى مى‏بینم؛ آیا آن نیز تهى است؟ گفتند: آن جام، پر است؛اما از زهر . گفت: زهر از کجا و براى که مى‏برید؟ گفتند: در آن شهرى که ما بدان سو مى‏رویم، حاکمى است که دشمنانى دارد . برخى را به شمشیر نتوانست کشت . از ما زهرى خواست تا دشمنان پنهان را با آن بکشد . چه، همه را با تیغ نمى‏توان از میان برداشت . مرد، گفت: آن را به من دهید که من را نیز دشمنى است که به تیغ شمشیر از پاى در نمى‏آید . امید که این زهر بر آن دشمن خونى که در درون من است، کارگر افتد . جام را گرفت و خواست که بنوشد. گفتند: اگر خواهى که بنوشى، قطره‏اى تو را کفایت کند، که این جام براى کشتن لشکرى است . گفت: (( از قضا این دشمن که در درون من است، به عدد لشکرى است . بسا مردان که از پاى درآورده، و بسا خون‏ها و آبروها که ریخته و بسا آدمیان که از دشمنى او به هلاکت افتاده‏اند . )) جام را از او گرفتند و گفتند: (( آن دشمن که تو مى‏گویى، به این حیلت و ضربت، از پاى در نمى‏آید .)) - برساخته از: فیه مافیه، ص 118. ?

عبادت در بازار

-

روزى رسول (ص) با اصحاب نشسته بود . جوانى نیرومند، صبح زود، بر ایشان بگذشت. یکى پرسید: (( در این وقت صبح به کجا مى‏روى؟ )) گفت: (( به دکانم در بازار . )) گفتند: ((دریغا!اگر این صبح خیزى او در راه خداى تعالى مى‏بود، نیک‏تر بود . )) رسول (ص) گفت: ((چنین مگویید، که اگر براى آن باشد که خود را از خلق بى‏نیاز کند و یا معاش پدر و مادر خویش یا زن و فرزند را تأمین کند، او در همین حال، در راه خدا گام بر مى‏دارد . ))
و عیسى (ع) مردى را دید، گفت:
(( تو چه کار مى‏کنى؟ )) گفت: ((عبادت مى‏کنم . )) گفت: (( قوت و غذا از کجا مى‏خورى؟ )) گفت: ((مرا برادرى است که قوت مرا فراهم مى‏آورد.)) عیسى (ع) گفت: (( پس برادر تو از تو عابدتر است . )) -برگرفته از: غزالى، کیمیاى سعادت، ج 1، ص 325