گویند: روزى افلاطون نشسته بود . مردى نزد او آمد و نشست و از هر در سخنى مىگفت . در میانه سخن گفت:اى حکیم!امروز فلان مرد را دیدم که تو را دعا و ثنا مىگفت و مىگفت: ((افلاطون، مردى بزرگوار است که هرگز چون او نبوده است و نباشد.)) خواستم که ثناى او به تو برسانم. افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو برد و بگریست و سخت دل تنگ شد . آن مرد گفت:اى حکیم!از من چه رنج آمد تو را که چنین دل تنگ شدى؟ افلاطون گفت: (( از تو مرا رنجى نرسید و لکن مرا مصیبتى از این بتر چه خواهد بود که جاهلى مرا بستاید و کار من، او را پسندیده آید؟- بتر، یعنى بدتر .? ندانم که کدام کار جاهلانه کردم که به طبع او سازگار بود که او را خوش آمد و مرا بدان کار ستود؟!تا توبه کنم از آن کار. این غم مرا از آن است که مگر من هنوز جاهلم، که ستوده جاهلان، جاهلان باشند.))- درس زندگى (گزیده قابوس نامه ) انتخاب و توضیح: دکتر غلامحسین یوسفى، ص 4 43 . با اندکى تغییر در الفاظ.?
ابوالفضل
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1387 ساعت 12:06 ق.ظ