روایت کردهاند که در یکى از جنگهاى پیامبر (ص) با مشرکان، کودکى اسیر شد . او را در جایى نگه داشتند تا تکلیف اسرا روشن شود. آن جا که اسیران را نگه داشته بودند، بسیار گرم بود و آفتاب داغى بر سرها مىتابید. زنى را از خیمه، چشم بر آن کودک افتاد؛ شتابان دوید و اهل آن خیمه از پس وى مىدویدند، تا کودک را در آغوش گرفت و به سینه خود چسباند و خود را خم کرد تا از قامتش، سایبانى براى کودک بسازد . زن مىگریست و کودک را مىنواخت و مىگفت: (( این کودک، پسر من است .)) مردمان چون این ماجرا بدیدند، بگریستند و دست از همه کار بداشتند . شفقت شگفت آن مادر، همه را به اعجاب آورده بود . پس رسول (ص) آن جا فرا رسید و قصه با وى گفتند . او شاد شد از مهربانى و گریستن مسلمانان و گفت: ((عجب آمد شما را از شفقت و رحمت این زن بر پسر؟ )) گفتند: (( آرى یا رسول الله!)) گفت: (( خداى تعالى بر همگان رحیمتر است که این زن بر پسر خویش .)) پس مسلمانان از آن جا پراکنده شدند، در حالى که هرگز چنین شاد نبودند. -غزالى، کیمیاى سعادت، ج 2، ص 396، با کمى تغییر در الفاظ.?
ابوالفضل
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1387 ساعت 12:04 ق.ظ